سلام گل پسر نازنینم
بالاخره بعد از گذشت 7 ماه و 9 روز از عمر عزیز شما ، دوتا دندون در آوردی.
روزهایی که گذشت برای من و شما خیلی روزهای سختی بود. بیشتر از 48 ساعت تب داشتی و از دیشب به این طرف دیگه تبت قطع شده. حسابی بی اشتها هستی و خیلی هنر کنم بتونم چندتا قاشق فرنی یا حریره بادوم بهت بدم. میوه ی موز رو بد نمیخوری. دیروز ولی لب ب هیچی نمیزدی. حتی پستونکت رو به ور میخوردی. دهنت رو میبندی تا چیزی توی دهنت نکنم، وقتی میبینی پستونکه و خوردنی نیست باز میکنی!
از اسهال و دلپیچه هم نگم که البته با دادن بارهنگ بهت تونستم کنترلش کنم تا زیاد نشه. که اونهم امروز فکر کنم دیگه داره تموم میشه. ولی خوب از اونطرف هم چون بجز شیرمامان هیچی نمیخوری طبیعیه که یه مقدار شکمت شل بشه.
یکی دیگه از علائمی که داداشت هم داشت آبریزش بینیه! راستش شما هفته ی پیش سرماخوردگی و آبریزش بینی شروع شد. دکتر دیفن هیدرامین برای 5 شب و اسپری بینی ، 20 بار در روز!، داد تا شب بتونی راحت بخوابی. اما فعلا ادامه داره تا احتمالا این فرآیند دندون در آوردن به پایان برسه.
دیگه بگم از بیقراری و اینکه همش دوست داری بغل مامان باشی یا اینکه مامان توی رختخواب کنارت بخوابه و شما هم بخوابی.
اینایی که گفتم همه پیش زمینه های در اومدن دوتا دندن خوشگل شما بود که از دیشب لثه ی شما رو شکافتن و دارن میشکافن تا بیان بیرون. یکیشون حتی لثه ات رو زخم هم کرده :(
یه تشکر ویژه هم باید از داداش محمدمهدی بکنی که با صبر و تحمل مثال زدنی و مهربونی خیلی زیاد این چند روز مریضی شما رو تحمل کرد و مواظبت بود، در حالیکه خودش هم مریض بود و البته تولی شده بود :)
فعلا
تا بعد
سلام گل من
من راجع به دوتا مطلب باید اینجا بنویسم.
اولینش واکسن شش ماهگی شماست که خیلی خیلی خوب و راحت بود شکر خدا.
یعنی من و شما و محمدمهدی صبح حوالی ساعت 10 بود، اگر اشتباه نکنم، با هم رفتیم درمانگاه پاک که زدیک خونمونه و مرکز بهداشت هم هست تا واکسن شما رو بزنیم. برخلاف دفعه ی قبلی از پای شما خیلی خون نیومد و گریه ی دید هم بعد از واکسن نکردی. وقتی برگشتیم خونه من از دهنم پرید و به داداشی گفتم که بریم پارک و اون هم شرع کرد به گره که باید بریم. یر و کیک خریدیم و سه تایی با کالسکه ی شما رفتیم. البته قبلش رفتیم و تصادف سر خیابون رو تماشا کردیم. شاید نزدیک به یک ساعت توی پارک بودیم. هوا هم کمی سرد شده بود و شما هم خوابت گرفته بود و برگشتیم خونه. کلا اوضاع احوال خوب بود و من شاید در کل 48 ساعت 3 یا 4 بار به شما استامینوفن دادم. نه درد زیادی داشتی و نه تب. و من از این قضیه بسیار خرسند بودم :)
اقای
مورد دومی که باید در موردش بنویسم شروع غذای کمکی شماست و رفتن پیش آقای دکتر.
اقای دکتر وزن شما رو 8650 گرم و قد 69 سانت یادداشت کرد.
گفت که میتونیم غذای کمکی رو برای شما شروع کنیم و شما همه چیز میتونی بخورید به استثنای ممنوعیاتی که تا زیر یک سال وجود داره.
به زودی لیستی از ممنوعیات رو اینجا خواهم نوشت :)
والسلام
سلام نازنین پسر خنده روی 6 ماه و 26 روزه ی من!
بالاخره شما در پنجشنبه روزی که میشد 6 ماه و 24 روزت حوالی ساعت 3:30 عصر اولین غلت زندگیت رو زدی! رفت و برگشت :)
قضیه اینجوری بود که خوابت میومد و مامان مهمون داشت. البته هنوز مهمونهای مامان نیومده بودن و خاله و ریحانه و علی اومده بودن خونمون و من شما رو گذاشتم روی تخت مامان و بابا ، روی پتوی صورتی رنگ گلدار معروف تا شاید بخوابی و خودم مشغول کارهام بودم. رفتم اتاق بغلی و برگشتم و دیدم غلت زدی و کلی هیجان ده شدم. شما هم با ذوق و شوق برگشتی و خندیدی. ریحانه اولین شاهد این اولین غلت ندگی شما بود ؛)
البته اساسا توی غلت زدن تنبلی و ترجیح میدی انقدر صدامون بکنی و روی اعصابمون بری تا بغلت بکنیم :))
نشستنت هم خیلی بهتر شده و اگر سرحال باشی و خسته نباشی میتونی خوب بنشینی. :)
این هم عکس دیروز شما و داداش محمدمهدی وقتی از خواب ظهر بیدار شدید
این عکس هم به سفارش داداش محمدمهدی ازتون گرفته شد. :)
عاشقتون هستم! :*
سلام گل پسر نازنین مامان
شما امروز 12 امین روز از ماه هفتم زندگیت رو پشت سر گذاشتی.
خیلی پسر شاد و خندانی هستی. دو تا نقطه ی صفر و یک داری. یا میخندی یا فجیع گریه میکنی.
نه میشینی و نه غلت میزنی! اصلا هیچ تلاشی هم برای هیچ حرکتی نمیکنی. البته به نشستن خیلی علاقه داری ولی احتمالا بخاطر سنگینی وزن سرت نمیتونی ؛)
خیلی دلم میخواد برات عکس بذارم اما نمیتونم. :(
قربونت
مامان :*
سلام گل پسر ناز مامان.
میخوام برات از اولین سفر شما به مشهد بنیسم. سفری پر از خاطره و مخاطره!
دهه آخر اسفند ماه به رسم هر ساله من و بابا تصمیم گرفتیم تا به پابوس امام رضا علیه السلام بریم مشهد.
برنامه ریزیمون برای 19 ام تا 23 ام اسفند بود و این الین سفر شما بعد از به دنیا اومدن میشد. عمه لیلا هم توی این سفر همراه ما بود.
صبح چهارشنبه 19 اسفند ماه بود که به سمت مشهد حرکت کردیم. به لطف خدا بدون مشکل رفتیم اما شما توی ماشین خیلی خسته و بیقرار شده بودی. حوالی ساعت 7 شب بود که رسیدیم مشهد.
توی اون سه روزی که اونجا بودیم شما دومرتبه حرم اومدی. البته بگم که اونجا کلا بدقلق بودی و خستگی سفر زیادی توی تنت بود.
شنبه شب، بعد از نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتیم به سمت تهران حرکت کنیم. اینجوری شما دوتا وروجک مامان توی ماشین بیشتر میخوابیدید و کمتر اذیت میشدید.
حوالی ساعت 7 شب بود که حرکت کردیم. تقریبا 50 کیلومتر از مشهد دور شده بودیم که یکهو یک سنگ گنده پرید جلوی ماشینمون و باهاش تصادف کردیم. از قضا رادیاتور ماشینمون سوراخ شد و مجبور شیم کنار جاده نگهداریم و زنگ بزنیم امداد خودرو تا بیان و ما رو بوکسل کنن و برگردونن مشهد. داداش محمدمهدی خیلی ترسیده بود و ما هم که انگار شاکی بودی از اینکه چرا دوباره اومدیم و سوار ماشین شدیم حسابی بی قرار. دوتاییتون رو بغل کرده بود. شما شیر میخوردی و محمدمهدی رو محکم گرفته بودم توی بغلم. تازه مجبور شدم توی اون هوای سرد و توی ماشین در حالت شیبدار دو دفعه پوشک شما رو عوض کنم ؛)
خلاصه حوالی ساعت یک بود که رسیدیم به خونه. شام خوشمزه و کتلتی که عمه درست کرده بود رو خوردیم و خوابیدیم.
مجبور شدیم چند روزی بمونیم توی مشهد تا ماشینمون تعمیر بشه. انگار امام رضا نمیخواست توی این روزهای خلوتی حرم ما برگردیم خونمون :)
چهارشنبه عصر بود که ماشین رو بهمون دادند و قرار شد ما پنجشنبه صبح حرکت کنیم. شب برای آخرین زیارت و وداع رفتیم حرم. نزدیک اذان شد و یه مقداری شلوغ بود. داداش محمدمهدی اجازه گرفت که یه ذره بره دور بشه و گم بشه! گفت که زود زودی برمیگرده و از من خواست که گریه نکنم. رتنش همانا و از جلوی چشمای ما ناپدید شدنش همان. نیم ساعتی با چشم گریون توی حرم دنبالش گشتم! برگشتم دیدم یکی از خادمها توی همون رواق زیرزمین که نشسته بودیم پیداش کرده و برده پیش بابا محمود. این بود که این زیارت آخر هم به ما اینجوری گذشت :))
پنجشنبه27 اسفند صبح زود حرکت کردیم و این بار شما توی راه خیلی راحت تر و کم سر و صداتر بودی. البته نزدیکای تهران که رسیدیم طاقتت تموم شده بود.
به لطف خدا حدود 5 عصر بود که رسیدیم خونمون.
باباجون و خانمی با ساراجون شام درست کردن و اومدن پیش ما. و اینجوری شد که سفر 9 روزه ی ما به مشهد که میشد اولین سفر شما با همه ی خاطراتش به پایان رسید. :)
سلام عزیزم
من با یک ماه تاخیر دارم این پست رو میذارم اما چه کنم که سخت درگیر شما دوتا وروجکم هستم.
یکی دو روز بعد از زدن واکسن چهارماهگی برای چک ماهانه رفتیم دکتر. یه مقدار بی قرار بودی که دکتر گفت تا سه روز طبیعیه. یه مقدار هم حالت تهوع داشتی که اون هم ظاهرا طبیعیه.
قد و وزنت همونی بود که توی مرکز بهداشت گرفته بودن.
در مورد شل بودن دایمی شکمت از دکتر سوال کردم. از اونجا که وزنت خوب داره رشد میکنه گفتن مشکل از استرسه! استر خواب نامنظم و سر و صدا و جیغ و فریادهای خونه بخاطر داداش بزرگتر :)
به حق چیزهای نشنیده :) و اینکه من حدس زدم بیشتر مشکلات مزاجی داداش محمدمهدی هم بخاطر اضطراب و استرس بوده ولی از چی خدا میدونه :)
تا پست بعدی.
خداحافظت باشه.
سلام پسرم
این مدت انقدر درگیرم که یادم میره چه کارهایی میخوام انجام بدم!
مثلا دیروز یادم رفت جریان ختنه کردنت رو بنویسم.
روز 58 ام زندگی شما بود. جمعه 27 آذر.
شب قبلش رفته بودیم خونه ی باباجون و خانمی تا فردا صبح که میخواهیم شما رو ببریم برای ختنه داداش محمدمهدی پیش خانمی بمونه.
ساعت هشت نشد بود که ما بیمارستان بقیه الله بودیم و نفر سوم. من و شما رفتیم توی یه اتاق دیگه و مامانها و بچه های دیگه هم اومدن. ساعت 8:40 شما رو از من گرفتن و بردن داخل اتاق جراحی. نمیدونم چقدر گذشت که آوردنت. تحویلت گرفتم و گفتن بیست دقیقه بیرون باشیم و دوباره برگردیم تا ببینن مشکلی نباشه. ما هم رفتیم و داخل ماشین نشستیم. تمام مدت بیست دقیقه ای که توی ماشین نشسته بودیم داشتی گریه میکردی. حتی حاضر نبودی شیر هم بخوری. پستونکت رو هم نمیگرفتی. فقط گریه میکردی :(
بالاخره بیست دقیقه شد و برگشتیم و گفتن مشکلی نیست و ما راهی خونه ی باباجون شدیم.
داداشی شما از ساعت هشت صبح بیدار شده بود :) طفلکی خانمی از کله ی صبح مجبور شده بود باهاش بازی کنه.
اون روز خیلی سخت بود. تا ساعت 3 ظهر شما حاضر نبودی از بغل بیای پایین. خوابت میبرد و تا میخواستیم روی زمین بذاریمت گریه میکردی.
اما از اون ساعت به بعد، یعنی از وقتی حاضر شدی روی زمین بخوابی دیگه بیقراریهات هم تموم شده بود. اون شب رو ما خونه ی باباجون موندیم. البته همون موندن باعث شد تا چند روز اونجا بمونیم. چون های تهران خیلی آلوده شده بود و هوای سمت خونه ی باباجون یه مقدار بهتر بود.
چند روز بعدش شما رو بردیم بیمارستان دوباره تا اقای دکتر ببینه. خوب بود. گفت هر روز با آب و صابون بشوریم و پماد بزنیم تا حلقه بیفته.
جونم برات بگه که حدود 16 روزی طول کشید تا حلقه ی ختنه ی شما هم بیفته. البته یه کوچولو خون اومد و شما هم گریه کردی. فوری برات عسل گذاشتیم روی زخم و شکر خدا سریع خونش بند اومد و خوب شد.
این هم از جریان ختنه ی گل پسر ما.
جریان بعدی انشاالله قضیه ی واکسن دوماهگیت خواهد بود :)
تا بعد ...