محمد مهدی

دومین آیه ی خدا

دومین آیه ی خدا

۶ مطلب با موضوع «معاینات پزشکی و بیماریها» ثبت شده است

۰۷
خرداد

سلام گل پسر نازنینم


بالاخره بعد از گذشت 7 ماه و 9 روز از عمر عزیز شما ، دوتا دندون در آوردی.


روزهایی که گذشت برای من  و شما خیلی روزهای سختی بود. بیشتر از 48 ساعت تب داشتی و از دیشب به این طرف دیگه تبت قطع شده. حسابی بی اشتها هستی و خیلی هنر کنم بتونم چندتا قاشق فرنی یا حریره بادوم بهت بدم. میوه ی موز رو بد نمیخوری. دیروز ولی لب ب هیچی نمیزدی. حتی پستونکت رو به ور میخوردی. دهنت رو میبندی تا چیزی توی دهنت نکنم، وقتی میبینی پستونکه و خوردنی نیست باز میکنی!


از اسهال و دلپیچه هم نگم که البته با دادن بارهنگ بهت تونستم کنترلش کنم تا زیاد نشه. که اونهم امروز فکر کنم دیگه داره تموم میشه. ولی خوب از اونطرف هم چون بجز شیرمامان هیچی نمیخوری طبیعیه که یه مقدار شکمت شل بشه.


یکی دیگه از علائمی که داداشت هم داشت آبریزش بینیه! راستش شما هفته ی پیش سرماخوردگی و آبریزش بینی شروع شد. دکتر دیفن هیدرامین برای 5 شب  و اسپری بینی ، 20 بار در روز!، داد تا شب بتونی راحت بخوابی. اما فعلا ادامه داره تا احتمالا این فرآیند دندون در آوردن به پایان برسه.

دیگه بگم از بیقراری و اینکه همش دوست داری بغل مامان باشی یا اینکه مامان توی رختخواب کنارت بخوابه و شما هم بخوابی.


اینایی که گفتم همه پیش زمینه های در اومدن دوتا دندن خوشگل شما بود که از دیشب لثه ی شما رو شکافتن و دارن میشکافن تا بیان بیرون. یکیشون حتی لثه ات رو زخم هم کرده :(


یه تشکر ویژه هم باید از داداش محمدمهدی بکنی که با صبر و تحمل مثال زدنی و مهربونی خیلی زیاد این چند روز مریضی شما رو تحمل کرد و مواظبت بود، در حالیکه خودش هم مریض بود و البته تولی شده بود :)


فعلا

تا بعد

۲۵
ارديبهشت

سلام گل من


من راجع به دوتا مطلب باید اینجا بنویسم.


اولینش واکسن شش ماهگی شماست که خیلی خیلی خوب و راحت بود شکر خدا.

یعنی من و شما و محمدمهدی صبح حوالی ساعت 10 بود، اگر اشتباه نکنم، با هم رفتیم درمانگاه پاک که زدیک خونمونه و مرکز بهداشت هم هست تا واکسن شما رو بزنیم. برخلاف دفعه ی قبلی از پای شما خیلی خون نیومد و گریه ی دید هم بعد از واکسن نکردی. وقتی برگشتیم خونه من از دهنم پرید و به داداشی گفتم که بریم پارک و اون هم شرع کرد به گره که باید بریم. یر و کیک خریدیم و سه تایی با کالسکه ی شما رفتیم. البته قبلش رفتیم و تصادف سر خیابون رو تماشا کردیم. شاید نزدیک به یک ساعت توی پارک بودیم. هوا هم کمی سرد شده بود و شما هم خوابت گرفته بود و برگشتیم خونه. کلا اوضاع  احوال خوب بود و من شاید در کل 48 ساعت 3 یا 4 بار به شما استامینوفن دادم. نه درد زیادی داشتی و نه تب. و من از این قضیه بسیار خرسند بودم :)

اقای 

مورد دومی که باید در موردش بنویسم شروع غذای کمکی شماست و رفتن پیش آقای دکتر.

اقای دکتر وزن شما رو 8650 گرم و قد 69 سانت یادداشت کرد.

گفت که میتونیم غذای کمکی رو برای شما شروع کنیم و شما همه چیز میتونی بخورید به استثنای ممنوعیاتی که تا زیر یک سال وجود داره.

به زودی لیستی از ممنوعیات رو اینجا خواهم نوشت :)


والسلام


۰۷
فروردين

سلام عزیزم

من با یک ماه تاخیر دارم این پست رو میذارم اما چه کنم که سخت درگیر شما دوتا وروجکم هستم.


یکی دو روز بعد از زدن واکسن چهارماهگی برای چک ماهانه رفتیم دکتر. یه مقدار بی قرار بودی که دکتر گفت تا سه روز طبیعیه. یه مقدار هم حالت تهوع داشتی که اون هم ظاهرا طبیعیه.


قد و وزنت همونی بود که توی مرکز بهداشت گرفته بودن.


در مورد شل بودن دایمی شکمت از دکتر سوال کردم. از اونجا که وزنت خوب داره رشد میکنه گفتن مشکل از استرسه! استر خواب نامنظم و سر و صدا و جیغ و فریادهای خونه بخاطر داداش بزرگتر :)


به حق چیزهای نشنیده :) و اینکه من حدس زدم بیشتر مشکلات مزاجی داداش محمدمهدی هم بخاطر اضطراب و استرس بوده ولی از چی خدا میدونه :)


تا پست بعدی.

خداحافظت باشه.


۰۴
اسفند
سلام گل چسر ناز و خنده روی مامان با چهارماه و شش روز سن ؛)

پریروز رفتیم واکسن چهارماهگی شما رو زدیم. برخلاف واکسن دوماهگی که خیلی کم اذیت شدی و راحت هم کمپرس سرد برات گذاشتم این بار خیلی گریه کردی. دئتا واکسن بود توی دوتا پات که با داداش محمدمهدی رفتیم درمانگاه نزدیک خونه و برات زدیم. خیلی گریه کردی. توی بغل مامان هق هق میزدی. وقتی رسسیدیم خونه یه مقدار بیتابی کردی و خوابت برد. اما خیلی زود بیدار شدی با گریه و درد زیاد. این بار مثل واکسن دوماهگی محمدمهدی بی تجربگی نکردم. گریه هات رو تحمل کردم و در حالیکه بغلم بودی کمپرس سرد برات گذاشتم. البته داداشی هم کمکم کرد. یه مقدار که موند انگار بی حس شدی و خوابت برد. حدود یکی دو ساعتی خوب خوابیدی.
از خواب که بیدار شدی درد نداشتی خیلی ولی تب میکردی. تا دیشب که حدود سی ساعت از واکسنت گذشته بود هنوز تب داشتی. بی قرار هم بودی. امروز بی قراری و تب نداری اما هنوز انگار حالت تهوع داری و زیاد عق میزنی. 

فرشته ی کوچولوی من
دیشب برای چکاپ ماهیانه بردیمت دکتر
با 7600 گرم وزن و 66 سانت قد کماکان روی بالاترین منحنی داری میری :)
دکتر یه چیز عجبی هم گفت!
پرسیدم که مدفوع شما خیلی شله! یعنی از ابتدای تلد تا حالا جسم جامد توش نداشته. دکتر گفت از استرسه! استرس اینکه نمیتونی راحت بخوابی و مدام توی خونه سر و صدا و جیغ و داد داداشیه ؛)

مامان فدای شما دو تا گل پسرش بشه

این هم عکس روز مال چند دقیه ی پیش :)

۰۲
بهمن

سلام پسرم

این مدت انقدر درگیرم که یادم میره چه کارهایی میخوام انجام بدم!

مثلا دیروز یادم رفت جریان ختنه کردنت رو بنویسم.


روز 58 ام زندگی شما بود. جمعه 27 آذر.

شب قبلش رفته بودیم خونه ی باباجون و خانمی تا فردا صبح که میخواهیم شما رو ببریم برای ختنه داداش محمدمهدی پیش خانمی بمونه.

ساعت هشت نشد بود که ما بیمارستان بقیه الله بودیم و نفر سوم. من و شما رفتیم توی یه اتاق دیگه و مامانها و بچه های دیگه هم اومدن. ساعت 8:40 شما رو از من گرفتن و بردن داخل اتاق جراحی. نمیدونم چقدر گذشت که آوردنت. تحویلت گرفتم و گفتن بیست دقیقه بیرون باشیم و دوباره برگردیم تا ببینن مشکلی نباشه. ما هم رفتیم و داخل ماشین نشستیم. تمام مدت بیست دقیقه ای که توی ماشین نشسته بودیم داشتی گریه میکردی. حتی حاضر نبودی شیر هم بخوری. پستونکت رو هم نمیگرفتی. فقط گریه میکردی :(


بالاخره بیست دقیقه شد و برگشتیم و گفتن مشکلی نیست و ما راهی خونه ی باباجون شدیم.


داداشی شما از ساعت هشت صبح بیدار شده بود :) طفلکی خانمی از کله ی صبح مجبور شده بود باهاش بازی کنه.

اون روز خیلی سخت بود. تا ساعت 3 ظهر شما حاضر نبودی از بغل بیای پایین. خوابت میبرد و تا میخواستیم روی زمین بذاریمت گریه میکردی.

اما از اون ساعت به بعد، یعنی از وقتی حاضر شدی روی زمین بخوابی دیگه بیقراریهات هم تموم شده بود. اون شب رو ما خونه ی باباجون موندیم. البته همون موندن باعث شد تا چند روز اونجا بمونیم. چون های تهران خیلی آلوده شده بود و هوای سمت خونه ی باباجون یه مقدار بهتر بود.


چند روز بعدش شما رو بردیم بیمارستان دوباره تا اقای دکتر ببینه. خوب بود. گفت هر روز با آب و صابون بشوریم و پماد بزنیم تا حلقه بیفته.

جونم برات بگه که حدود 16 روزی طول کشید تا حلقه ی ختنه ی شما هم بیفته. البته یه کوچولو خون اومد و شما هم گریه کردی. فوری برات عسل گذاشتیم روی زخم و شکر خدا سریع خونش بند اومد و خوب شد. 


این هم از جریان ختنه ی گل پسر ما.


جریان بعدی انشاالله قضیه ی واکسن دوماهگیت خواهد بود :)


تا بعد ...

۰۹
آذر

سلام قشنگ مامان

دیروز چهلمین روز زندگی شما بود و شما حمام چهله رو هم رفتی و ما به امیدی این روز رو سپری کردیم. به امید اینکه شما هم مثل داداشت خواب شبت بعد از چهلم بهتر بشه که شکر خدا دیشب خوب بودی. یعنی 12 شب که خوابیدی یکبار 1 بیدار شدی و  شیر خواستی و خوابیدی تا 4 صبح و 8صبح بود که مامان رو بیدار کردی. امیدوارم بقیه شبها هم همینطور باشه.


داشتم وبلاگ داداشت رو میخوندم تا ببینم اوضاع و احوال اون روزهای داداشت چطور بوده که امیدوار شدم. من فکر میکردم شما این روزها خیلی در طول روز بیداری و محمدمهدی بیشتر میخوابید اما دیدم که اینطور نبوده. فقط مشکلی که هست اینه که مدت زمان بیداری شما همش باید توی بغل باشی و همین باعث میشه که داداشی شما خیلی اذیت بشه و من هم خیلی دلم براش میسوزه چون اصلا نمیتونم باهاش بازی کنم. مثلا دیروز 3:45 تا 5:30 صبح ، 12تا 3 ظهر و 6:45 تا 11:45 شب(با 1.5 ساعت خواب بینش) بیدار بودی که بدون احتساب چرت زدنها میشه 9 ساعت. اینجا هم در مورد سیستم داداشت توضیح داده بودم.


یا اینکه نصفه شبها که بیدار میشی همش باید توی بغل من باشی و راه برم درست مثل محمدمهدی هستی.


پسرکم. پریروز که میشد روز سی و نهم شما رفتیم پیش اقای دکتر.


وزنت شده بود 5700 با لباس که دکتر خیلی نعجب کرد. قدت هم 56 سانت.

راستش دکتر میگفت که شما خیلی زیاد شیر خوردی و البته میگفت چون رفلاکس داری دلت میخواد مک بزنی و شیر بخوری تا اروم شی ولی بدتر میشی. شربت رانیتیدین داد که فعلا سعی میکنم شیر خوردنت رو کنترل کنم و بهت ندم.



این پست و این پسر پیچیده شده در پتوی خواب هم حاصل یک ساعت و نیم بیداری صبحگاهی ماست. :)