محمد مهدی

دومین آیه ی خدا

دومین آیه ی خدا

۳ مطلب با موضوع «ماه پنجم» ثبت شده است

۰۷
فروردين

سلام گل پسر ناز مامان.

میخوام برات از اولین سفر شما به مشهد بنیسم. سفری پر از خاطره و مخاطره!

دهه آخر اسفند ماه به رسم هر ساله من و بابا تصمیم گرفتیم تا به پابوس امام رضا علیه السلام بریم مشهد.

برنامه ریزیمون برای 19 ام تا 23 ام اسفند بود و این الین سفر شما بعد از به دنیا اومدن میشد. عمه لیلا هم توی این سفر همراه ما بود.


صبح چهارشنبه 19 اسفند ماه بود که به سمت مشهد حرکت کردیم. به لطف خدا بدون مشکل رفتیم اما شما توی ماشین خیلی خسته و بیقرار شده بودی. حوالی ساعت 7 شب بود که رسیدیم مشهد.

توی اون سه روزی که اونجا بودیم شما دومرتبه حرم اومدی. البته بگم که اونجا کلا بدقلق بودی و خستگی سفر زیادی توی تنت بود.


شنبه شب، بعد از نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتیم به سمت تهران حرکت کنیم. اینجوری شما دوتا وروجک مامان توی ماشین بیشتر میخوابیدید و کمتر اذیت میشدید.

حوالی ساعت 7 شب بود که حرکت کردیم. تقریبا 50 کیلومتر از مشهد دور شده بودیم که یکهو یک سنگ گنده پرید جلوی ماشینمون و باهاش تصادف کردیم. از قضا رادیاتور ماشینمون سوراخ شد و مجبور شیم کنار جاده نگهداریم و زنگ بزنیم امداد خودرو تا بیان و ما رو بوکسل کنن و برگردونن مشهد. داداش محمدمهدی خیلی ترسیده بود و ما هم که انگار شاکی بودی از اینکه چرا دوباره اومدیم و سوار ماشین شدیم حسابی بی قرار. دوتاییتون رو بغل کرده بود. شما شیر میخوردی و محمدمهدی رو محکم گرفته بودم توی بغلم. تازه مجبور شدم توی اون هوای سرد و توی ماشین در حالت شیبدار دو دفعه پوشک شما رو عوض کنم ؛)


خلاصه حوالی ساعت یک بود که رسیدیم به خونه. شام خوشمزه و کتلتی که عمه درست کرده بود رو خوردیم و خوابیدیم.


مجبور شدیم چند روزی بمونیم توی مشهد تا ماشینمون تعمیر بشه. انگار امام رضا نمیخواست توی این روزهای خلوتی حرم ما برگردیم خونمون :)

چهارشنبه عصر بود که ماشین رو بهمون دادند و قرار شد ما پنجشنبه صبح حرکت کنیم. شب برای آخرین زیارت و وداع رفتیم حرم. نزدیک اذان شد و یه مقداری شلوغ بود. داداش محمدمهدی اجازه گرفت که یه ذره بره دور بشه و گم بشه! گفت که زود زودی برمیگرده و از من خواست که گریه نکنم. رتنش همانا و از جلوی چشمای ما ناپدید شدنش همان. نیم ساعتی با چشم گریون توی حرم دنبالش گشتم! برگشتم دیدم یکی از خادمها توی همون رواق زیرزمین که نشسته بودیم پیداش کرده و برده پیش بابا محمود. این بود که این زیارت آخر هم به ما اینجوری گذشت :))

پنجشنبه27 اسفند صبح زود حرکت کردیم و این بار شما توی راه خیلی راحت تر و کم سر و صداتر بودی. البته نزدیکای تهران که رسیدیم طاقتت تموم شده بود.

 به لطف خدا حدود 5 عصر بود که رسیدیم خونمون.

 باباجون و خانمی با ساراجون شام درست کردن و اومدن پیش ما. و اینجوری شد که سفر 9 روزه ی ما به مشهد که میشد اولین سفر شما با همه ی خاطراتش به پایان رسید. :)




۰۷
فروردين

سلام عزیزم

من با یک ماه تاخیر دارم این پست رو میذارم اما چه کنم که سخت درگیر شما دوتا وروجکم هستم.


یکی دو روز بعد از زدن واکسن چهارماهگی برای چک ماهانه رفتیم دکتر. یه مقدار بی قرار بودی که دکتر گفت تا سه روز طبیعیه. یه مقدار هم حالت تهوع داشتی که اون هم ظاهرا طبیعیه.


قد و وزنت همونی بود که توی مرکز بهداشت گرفته بودن.


در مورد شل بودن دایمی شکمت از دکتر سوال کردم. از اونجا که وزنت خوب داره رشد میکنه گفتن مشکل از استرسه! استر خواب نامنظم و سر و صدا و جیغ و فریادهای خونه بخاطر داداش بزرگتر :)


به حق چیزهای نشنیده :) و اینکه من حدس زدم بیشتر مشکلات مزاجی داداش محمدمهدی هم بخاطر اضطراب و استرس بوده ولی از چی خدا میدونه :)


تا پست بعدی.

خداحافظت باشه.


۰۴
اسفند
سلام گل چسر ناز و خنده روی مامان با چهارماه و شش روز سن ؛)

پریروز رفتیم واکسن چهارماهگی شما رو زدیم. برخلاف واکسن دوماهگی که خیلی کم اذیت شدی و راحت هم کمپرس سرد برات گذاشتم این بار خیلی گریه کردی. دئتا واکسن بود توی دوتا پات که با داداش محمدمهدی رفتیم درمانگاه نزدیک خونه و برات زدیم. خیلی گریه کردی. توی بغل مامان هق هق میزدی. وقتی رسسیدیم خونه یه مقدار بیتابی کردی و خوابت برد. اما خیلی زود بیدار شدی با گریه و درد زیاد. این بار مثل واکسن دوماهگی محمدمهدی بی تجربگی نکردم. گریه هات رو تحمل کردم و در حالیکه بغلم بودی کمپرس سرد برات گذاشتم. البته داداشی هم کمکم کرد. یه مقدار که موند انگار بی حس شدی و خوابت برد. حدود یکی دو ساعتی خوب خوابیدی.
از خواب که بیدار شدی درد نداشتی خیلی ولی تب میکردی. تا دیشب که حدود سی ساعت از واکسنت گذشته بود هنوز تب داشتی. بی قرار هم بودی. امروز بی قراری و تب نداری اما هنوز انگار حالت تهوع داری و زیاد عق میزنی. 

فرشته ی کوچولوی من
دیشب برای چکاپ ماهیانه بردیمت دکتر
با 7600 گرم وزن و 66 سانت قد کماکان روی بالاترین منحنی داری میری :)
دکتر یه چیز عجبی هم گفت!
پرسیدم که مدفوع شما خیلی شله! یعنی از ابتدای تلد تا حالا جسم جامد توش نداشته. دکتر گفت از استرسه! استرس اینکه نمیتونی راحت بخوابی و مدام توی خونه سر و صدا و جیغ و داد داداشیه ؛)

مامان فدای شما دو تا گل پسرش بشه

این هم عکس روز مال چند دقیه ی پیش :)