محمد مهدی

دومین آیه ی خدا

دومین آیه ی خدا

۷ مطلب با موضوع «ماه دوم» ثبت شده است

۰۲
بهمن

سلام پسرم

این مدت انقدر درگیرم که یادم میره چه کارهایی میخوام انجام بدم!

مثلا دیروز یادم رفت جریان ختنه کردنت رو بنویسم.


روز 58 ام زندگی شما بود. جمعه 27 آذر.

شب قبلش رفته بودیم خونه ی باباجون و خانمی تا فردا صبح که میخواهیم شما رو ببریم برای ختنه داداش محمدمهدی پیش خانمی بمونه.

ساعت هشت نشد بود که ما بیمارستان بقیه الله بودیم و نفر سوم. من و شما رفتیم توی یه اتاق دیگه و مامانها و بچه های دیگه هم اومدن. ساعت 8:40 شما رو از من گرفتن و بردن داخل اتاق جراحی. نمیدونم چقدر گذشت که آوردنت. تحویلت گرفتم و گفتن بیست دقیقه بیرون باشیم و دوباره برگردیم تا ببینن مشکلی نباشه. ما هم رفتیم و داخل ماشین نشستیم. تمام مدت بیست دقیقه ای که توی ماشین نشسته بودیم داشتی گریه میکردی. حتی حاضر نبودی شیر هم بخوری. پستونکت رو هم نمیگرفتی. فقط گریه میکردی :(


بالاخره بیست دقیقه شد و برگشتیم و گفتن مشکلی نیست و ما راهی خونه ی باباجون شدیم.


داداشی شما از ساعت هشت صبح بیدار شده بود :) طفلکی خانمی از کله ی صبح مجبور شده بود باهاش بازی کنه.

اون روز خیلی سخت بود. تا ساعت 3 ظهر شما حاضر نبودی از بغل بیای پایین. خوابت میبرد و تا میخواستیم روی زمین بذاریمت گریه میکردی.

اما از اون ساعت به بعد، یعنی از وقتی حاضر شدی روی زمین بخوابی دیگه بیقراریهات هم تموم شده بود. اون شب رو ما خونه ی باباجون موندیم. البته همون موندن باعث شد تا چند روز اونجا بمونیم. چون های تهران خیلی آلوده شده بود و هوای سمت خونه ی باباجون یه مقدار بهتر بود.


چند روز بعدش شما رو بردیم بیمارستان دوباره تا اقای دکتر ببینه. خوب بود. گفت هر روز با آب و صابون بشوریم و پماد بزنیم تا حلقه بیفته.

جونم برات بگه که حدود 16 روزی طول کشید تا حلقه ی ختنه ی شما هم بیفته. البته یه کوچولو خون اومد و شما هم گریه کردی. فوری برات عسل گذاشتیم روی زخم و شکر خدا سریع خونش بند اومد و خوب شد. 


این هم از جریان ختنه ی گل پسر ما.


جریان بعدی انشاالله قضیه ی واکسن دوماهگیت خواهد بود :)


تا بعد ...

۲۳
آذر


این عکس مال ساعت 1:50 نیمه شبه! امان از شبی که پسرک قصه ی ما تا 11:30 صبح فرداش بیدار بود!

۱۶
آذر

سلام گل پسر 48 روزه ی من


امروز اولین برف زندگی شما از آسمان خدا بارید.

مبارک باشه ؛)


از اونجا که داداش محمدمهدی باید میرفت و برف بازی میکرد مامان هم شما رو سوار بر کالسکه کرد و راهی حیاط خونه و بعد هم برای سنجش بینایی محمدمهدی راهی سرای محله شدیم.


۱۳
آذر

سلام نازنینم


الان ساعت 3 نصفه شبه! من نمیدونم این چه رسمیه که شما دوتا داداش دارین. 10 دقیقه شیر خوردی دقیقا 1 ساعت و نیمه داری بادگلو میزنی.

۱۰
آذر

سلام امیرحسینم


روز سی و نهم از زندگی شما روز خوبی بود چون من و شما و داداش محمدمهدی اولین گردش بیرون از خونه ی سه تاییمون رو رفتیم.

راستش من دیدم داداشی خیلی دلش توی خونه گرفته. من هم که نمیرسم باهاش بازی کنم. سوار ماشین شدیم و به جاهای مختلفی رفتیم.


اول از همه رفتیم مرکز بهداشت و جواب آزمایش تیروئید شما رو گرفتیم که شکر خدا خوب بود و مشکلی نبود. اونجا من شما رو سپرده بودم توی ماشین به داداشی و به خودش هم یه گوشی دادم که سرش گرم باشه.


بعدش رفتیم دفتر گروه جهادی تا از بازارچه اش خرید کنیم که اون چیزی که من میخواستم رو نداشتن. نیم ساعتی اونجا بودیم و من نماز خوندم و اومدیم سمت خونه.


از اونجا که به داداشی قول پارک داده بودم رفتیم پارک سر کوچه. شما توی کریر بودی و محمدمهدی سرسره بازی میکرد. 



دیروز هم با کلی دنگ و فنگ رفتیم پارک که البته بیشتر پیاده روی کردیم. شما سوار بر کالسکه بودی و داداشی از این موضوع ناراحت. برای همین حالش گرفته بود و توی پارک هم خیلی بازی نکرد.

۰۹
آذر

سلام قشنگ مامان

دیروز چهلمین روز زندگی شما بود و شما حمام چهله رو هم رفتی و ما به امیدی این روز رو سپری کردیم. به امید اینکه شما هم مثل داداشت خواب شبت بعد از چهلم بهتر بشه که شکر خدا دیشب خوب بودی. یعنی 12 شب که خوابیدی یکبار 1 بیدار شدی و  شیر خواستی و خوابیدی تا 4 صبح و 8صبح بود که مامان رو بیدار کردی. امیدوارم بقیه شبها هم همینطور باشه.


داشتم وبلاگ داداشت رو میخوندم تا ببینم اوضاع و احوال اون روزهای داداشت چطور بوده که امیدوار شدم. من فکر میکردم شما این روزها خیلی در طول روز بیداری و محمدمهدی بیشتر میخوابید اما دیدم که اینطور نبوده. فقط مشکلی که هست اینه که مدت زمان بیداری شما همش باید توی بغل باشی و همین باعث میشه که داداشی شما خیلی اذیت بشه و من هم خیلی دلم براش میسوزه چون اصلا نمیتونم باهاش بازی کنم. مثلا دیروز 3:45 تا 5:30 صبح ، 12تا 3 ظهر و 6:45 تا 11:45 شب(با 1.5 ساعت خواب بینش) بیدار بودی که بدون احتساب چرت زدنها میشه 9 ساعت. اینجا هم در مورد سیستم داداشت توضیح داده بودم.


یا اینکه نصفه شبها که بیدار میشی همش باید توی بغل من باشی و راه برم درست مثل محمدمهدی هستی.


پسرکم. پریروز که میشد روز سی و نهم شما رفتیم پیش اقای دکتر.


وزنت شده بود 5700 با لباس که دکتر خیلی نعجب کرد. قدت هم 56 سانت.

راستش دکتر میگفت که شما خیلی زیاد شیر خوردی و البته میگفت چون رفلاکس داری دلت میخواد مک بزنی و شیر بخوری تا اروم شی ولی بدتر میشی. شربت رانیتیدین داد که فعلا سعی میکنم شیر خوردنت رو کنترل کنم و بهت ندم.



این پست و این پسر پیچیده شده در پتوی خواب هم حاصل یک ساعت و نیم بیداری صبحگاهی ماست. :)


۰۷
آذر

سلام نازنین پسر مامان

من چند وقت پیش اومدم و برات یه پست نوشتم اما به علت سرعت بد اینترنت اون روزم نتونستم برات بذارم. متنش رو هم جای دیگه کپی کرده بودم اما بدون ذخیره کردن و با ری استارت شدن کامپیوتر پرید! :(


خلاصه اینکه کلی طول کشید تا دوباره فرصت کنم بیام و برات اولین پست بعد از تولدت رو بنویسم.


عزیزکم ...

بالاخره شما به دنیا اومدی. ساعت 9 صبح روز چهارشنبه 29 مهرماه سال 94 در بیمارستان نجمیه. اختلافت با داداش محمدمهدی دقیقا شد 2 سال و هشت ماه و یک روز ؛) 


امروز هم 39 امین روز تولد شماست و فردا 40 روزت تموم میشه و امیدوارم شب بیداریها هم تموم بشه :)


راستش دوربین مامان برای اینکه دور از دسترس داداشی شما باشه گم شده و نمیتونم عکسی برات بذارم فعلا. اما در اولین فرصت این کار رو میکنم.


توی این مدت شما خیلی بزگ شدی.

امروز تصمیم داریم بریم پیش آقای دکتر تا ببینیم قد و وزنت چقدر تغییر کردی ولی همینقدر بگم که لباسهای این سن محمدمهدی برای شما اندازه نمیشه ؛)



فعلا برم تا بعدا بیام و سر فرصت برات از شیرینی های داشتن شما بنویسم.