محمد مهدی

دومین آیه ی خدا

دومین آیه ی خدا
۰۱
بهمن

سلام گل نازم

باید ببخشید که مامان خیلی توی نوشتن تنبل شده و پشتش باد خورده.

شما دیروز سه ماهت تموم شد.

از اول میتونستی قشنگ گردنت رو بگیری. چند وقتیه که دستت رو که میگیریم خودت همکاری میکنی که بلندت کنیم. :)


خیلی پسر خوش اخلاقی هستی. همش داری میخندی :)


شبها اگر دل درد نداشته باشی و نخواهی مدام بادگلو بزنی راحت میخوابی. تا 5 ساعت پشت سر هم هم میخوابی و برعکس داداشت به مامان یک حال اساسی میدی. البته پستونک هم وسیله ی خیلی خوبیه ؛)


دیروز برای اولین بار بود که به عروسکهای چرخون واکنش نشون دادی و از دیدنشون میخندیدی.


من برم که اگر فرصت شد وبلاگ داداشت رو هم آپدیت کنم :)





۲۳
آذر


این عکس مال ساعت 1:50 نیمه شبه! امان از شبی که پسرک قصه ی ما تا 11:30 صبح فرداش بیدار بود!

۱۶
آذر

سلام گل پسر 48 روزه ی من


امروز اولین برف زندگی شما از آسمان خدا بارید.

مبارک باشه ؛)


از اونجا که داداش محمدمهدی باید میرفت و برف بازی میکرد مامان هم شما رو سوار بر کالسکه کرد و راهی حیاط خونه و بعد هم برای سنجش بینایی محمدمهدی راهی سرای محله شدیم.


۱۳
آذر

سلام نازنینم


الان ساعت 3 نصفه شبه! من نمیدونم این چه رسمیه که شما دوتا داداش دارین. 10 دقیقه شیر خوردی دقیقا 1 ساعت و نیمه داری بادگلو میزنی.

۱۰
آذر

سلام امیرحسینم


روز سی و نهم از زندگی شما روز خوبی بود چون من و شما و داداش محمدمهدی اولین گردش بیرون از خونه ی سه تاییمون رو رفتیم.

راستش من دیدم داداشی خیلی دلش توی خونه گرفته. من هم که نمیرسم باهاش بازی کنم. سوار ماشین شدیم و به جاهای مختلفی رفتیم.


اول از همه رفتیم مرکز بهداشت و جواب آزمایش تیروئید شما رو گرفتیم که شکر خدا خوب بود و مشکلی نبود. اونجا من شما رو سپرده بودم توی ماشین به داداشی و به خودش هم یه گوشی دادم که سرش گرم باشه.


بعدش رفتیم دفتر گروه جهادی تا از بازارچه اش خرید کنیم که اون چیزی که من میخواستم رو نداشتن. نیم ساعتی اونجا بودیم و من نماز خوندم و اومدیم سمت خونه.


از اونجا که به داداشی قول پارک داده بودم رفتیم پارک سر کوچه. شما توی کریر بودی و محمدمهدی سرسره بازی میکرد. 



دیروز هم با کلی دنگ و فنگ رفتیم پارک که البته بیشتر پیاده روی کردیم. شما سوار بر کالسکه بودی و داداشی از این موضوع ناراحت. برای همین حالش گرفته بود و توی پارک هم خیلی بازی نکرد.

۰۹
آذر

سلام قشنگ مامان

دیروز چهلمین روز زندگی شما بود و شما حمام چهله رو هم رفتی و ما به امیدی این روز رو سپری کردیم. به امید اینکه شما هم مثل داداشت خواب شبت بعد از چهلم بهتر بشه که شکر خدا دیشب خوب بودی. یعنی 12 شب که خوابیدی یکبار 1 بیدار شدی و  شیر خواستی و خوابیدی تا 4 صبح و 8صبح بود که مامان رو بیدار کردی. امیدوارم بقیه شبها هم همینطور باشه.


داشتم وبلاگ داداشت رو میخوندم تا ببینم اوضاع و احوال اون روزهای داداشت چطور بوده که امیدوار شدم. من فکر میکردم شما این روزها خیلی در طول روز بیداری و محمدمهدی بیشتر میخوابید اما دیدم که اینطور نبوده. فقط مشکلی که هست اینه که مدت زمان بیداری شما همش باید توی بغل باشی و همین باعث میشه که داداشی شما خیلی اذیت بشه و من هم خیلی دلم براش میسوزه چون اصلا نمیتونم باهاش بازی کنم. مثلا دیروز 3:45 تا 5:30 صبح ، 12تا 3 ظهر و 6:45 تا 11:45 شب(با 1.5 ساعت خواب بینش) بیدار بودی که بدون احتساب چرت زدنها میشه 9 ساعت. اینجا هم در مورد سیستم داداشت توضیح داده بودم.


یا اینکه نصفه شبها که بیدار میشی همش باید توی بغل من باشی و راه برم درست مثل محمدمهدی هستی.


پسرکم. پریروز که میشد روز سی و نهم شما رفتیم پیش اقای دکتر.


وزنت شده بود 5700 با لباس که دکتر خیلی نعجب کرد. قدت هم 56 سانت.

راستش دکتر میگفت که شما خیلی زیاد شیر خوردی و البته میگفت چون رفلاکس داری دلت میخواد مک بزنی و شیر بخوری تا اروم شی ولی بدتر میشی. شربت رانیتیدین داد که فعلا سعی میکنم شیر خوردنت رو کنترل کنم و بهت ندم.



این پست و این پسر پیچیده شده در پتوی خواب هم حاصل یک ساعت و نیم بیداری صبحگاهی ماست. :)


۰۷
آذر

سلام نازنین پسر مامان

من چند وقت پیش اومدم و برات یه پست نوشتم اما به علت سرعت بد اینترنت اون روزم نتونستم برات بذارم. متنش رو هم جای دیگه کپی کرده بودم اما بدون ذخیره کردن و با ری استارت شدن کامپیوتر پرید! :(


خلاصه اینکه کلی طول کشید تا دوباره فرصت کنم بیام و برات اولین پست بعد از تولدت رو بنویسم.


عزیزکم ...

بالاخره شما به دنیا اومدی. ساعت 9 صبح روز چهارشنبه 29 مهرماه سال 94 در بیمارستان نجمیه. اختلافت با داداش محمدمهدی دقیقا شد 2 سال و هشت ماه و یک روز ؛) 


امروز هم 39 امین روز تولد شماست و فردا 40 روزت تموم میشه و امیدوارم شب بیداریها هم تموم بشه :)


راستش دوربین مامان برای اینکه دور از دسترس داداشی شما باشه گم شده و نمیتونم عکسی برات بذارم فعلا. اما در اولین فرصت این کار رو میکنم.


توی این مدت شما خیلی بزگ شدی.

امروز تصمیم داریم بریم پیش آقای دکتر تا ببینیم قد و وزنت چقدر تغییر کردی ولی همینقدر بگم که لباسهای این سن محمدمهدی برای شما اندازه نمیشه ؛)



فعلا برم تا بعدا بیام و سر فرصت برات از شیرینی های داشتن شما بنویسم.


۲۷
شهریور
سلام عزیز دل مامان
شمارش من برای روزشمار تولد شما شروع شده.
یه حسی بهم میگه تا 40 روز دیگه شما بیشتر توی دل مامان نیستی.
فدای تو بشم من.
حدودا ده روز پیش رفته بودم سونوگرافی. وزن شما 1860 گرم بود!
امیدوارم زودی صحیح و سالم به دنیا بیای که من و بابا محمود و داداشی حسابی منتظر شما هستیم :)
۰۴
تیر

سلام گل مامان که 156 بار در دقیقه قلبت میزد.

امروز برای اولین بار در هفته ی 21 ام از زندگی شما، ما باهم رفتیم به استخر.

داداش محمدمهدی و بابا محمود خونه موندن و ما دوتایی با هم بودیم.

شکر خدا خوب بود. ورزش برای مامان توی این روزا در اولویته! :)

۱۲
خرداد

سلام عزیز دل 206 گرمی مامان

پسر نازنین من!


دیروز رفته بودم سونوگرافی ملاقاتی شما ؛)

خانم دکتر گفت که یه داداش داره برای محمدمهدی میاد :)


شکر خدا همه چیز سالم و خوب بود و قلبت هم با 152 بار در دقیقه داشت میزد.

البته هفته ی گذشته که رفته بودم پیش خانم دکتر زندایی صدای قلبت رو از اون ته تهای شکم مامان شنیده بودیم :)


انشاالله که سالم و سرحال به دنیا بیای و مثل محمدمهدی یه پسر خیلی خوب باشی :*